چهارفصل

شُکر....نفسی میاید ومیرود

چهارفصل

شُکر....نفسی میاید ومیرود

دخترخوب

مادرم صدایم میزند

دخترم بیا این نذری هارو ببر برای همسایه ها

منم مثل یه دختر خوب گوش میدم و میبرم،نذری هارو پخش میکنم تا میرسم به چند خونه اونورتر از خونمون، در میزنم و حاج آقایی در وا میکند

می گویم:سلام حاج آقا نذری آوردم بفرمایید

حاج آقا میگه:ممنون دخترم زحمت کشیدی قبول باشه،دختر کی هستی ؟

میگم:دختره آقای محمدی 

میگه:موفق باشی دخترم به مامان و بابا سلام برسون

میگم:چشم سلامت باشین

میگه:منتظر میمونی ظرفو بیارم

میگم:باشه پیشتون

میگه :نه صبر کن الان میارم

میگم:چشم حاج آفا(من کی این قدر حرف گوش کن شدم خودمم خبر ندارم!)

یه کمی که با خودم حرف زدم و آجرای دیوارو شمردم در باز میشه ، یکی کاسه رو میگره جلومو میگه بفرماید ممنون.

سرمو بلند میکنم و میبینم و میگم خواهش میکنم

با خودم میگم این حاج آقا یه همچین دسته گلی داشته ما نمی دونستیم!

وقتی یه کمی که میگذره میبینم طرف عین میرغضب به من نگاه میکنه

بله متوجه شدم که مدتی هست که بهش زل زدم و سریع ازش خداحافظی میکنم.

بعد سه چهار روز  نذری دادن ...

در خونه رو زدن و خبرای خوبی به من دادن

بله حاجی منو پسند کردن واسه ی دسته گلشون...وای خدای من اصلا باورم نمیشه

هی به این بچه ها میگم نذری ببرین واسه ی این واون تا بخت شون واشه ولی کو

گوش شنوا، دیدین آخر نتیجه داد





.....

این یک داستان تخیلی زاییده ی ذهن عقده ایی من است

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد