مادرم صدایم میزند
دخترم بیا این نذری هارو ببر برای همسایه ها
منم مثل یه دختر خوب گوش میدم و میبرم،نذری هارو پخش میکنم تا میرسم به چند خونه اونورتر از خونمون، در میزنم و حاج آقایی در وا میکند
می گویم:سلام حاج آقا نذری آوردم بفرمایید
حاج آقا میگه:ممنون دخترم زحمت کشیدی قبول باشه،دختر کی هستی ؟
میگم:دختره آقای محمدی
میگه:موفق باشی دخترم به مامان و بابا سلام برسون
میگم:چشم سلامت باشین
میگه:منتظر میمونی ظرفو بیارم
میگم:باشه پیشتون
میگه :نه صبر کن الان میارم
میگم:چشم حاج آفا(من کی این قدر حرف گوش کن شدم خودمم خبر ندارم!)
یه کمی که با خودم حرف زدم و آجرای دیوارو شمردم در باز میشه ، یکی کاسه رو میگره جلومو میگه بفرماید ممنون.
سرمو بلند میکنم و میبینم و میگم خواهش میکنم
با خودم میگم این حاج آقا یه همچین دسته گلی داشته ما نمی دونستیم!
وقتی یه کمی که میگذره میبینم طرف عین میرغضب به من نگاه میکنه
بله متوجه شدم که مدتی هست که بهش زل زدم و سریع ازش خداحافظی میکنم.
بعد سه چهار روز نذری دادن ...
در خونه رو زدن و خبرای خوبی به من دادن
بله حاجی منو پسند کردن واسه ی دسته گلشون...وای خدای من اصلا باورم نمیشه
هی به این بچه ها میگم نذری ببرین واسه ی این واون تا بخت شون واشه ولی کو
گوش شنوا، دیدین آخر نتیجه داد
گاهی ،یه وقتایی اونقده بد میشم که خودمم تعجب میکنم، این خود من هستم!
اصلا یه جور دیگه میشم،اینگار یکی دیگه میشم
به قدری به قدری
پشیمون میشم از خودم ،که فایده نداره چون زمانی که بد طی شده برنمی گرده
فک کنم دو شخصیتی باشم
شایدم خیلیا مثل من باشن
یعنی هستن آدمایی که همیشه خوب باشن
همیشه مهربون باشن
همیشه دوست داشتنی
مشخصاً معلومه که آدمای خوب کم نیستن،شاید من زیادی بد باشم که آدم خوبا رو ...
سعی کنیم بد نباشیم، چون بدی به سختی از بین میره
مراقب خوبی هامون باشیم.
می پرسم :راضی هستی از زندگی ؟
می گوید:نه اصلا اونطوری نبود که میخواستم ،البته من در دوره ی نوجونی آرزوهای بزرگ نداشتم ولی خب یک درصد شبیه به اونچه که فکر میکردم نشد
می گویم:چرا سعی نکردی خودت را وفق بدهی از داشته هایت لذت ببری؟
می گوید:امکان نداشت ،اصلا باهم جور نبودیم ،در واقع داریم همو تحمل میکنیم،اشتراکاتمان شاید فقط ده درصد باشد،هیج جوریش تفاهم نداریم
میپرسم:علاقه ایی هم در بین نبوده ؟
می گوید:نه ،به صورت خیلی خیلی سنتی کنار هم قرار گرفتیم، او اخلاقش هم به شدت سنتی است، خیلی خوش اخلاق نیست ،گاهی فکر میکنم بحث و دعوا کردن از علاقه مندی های اوست.
می گویم:چرا درکنارش هستی چرا جدا نمی شوی؟
می گوید:خب در شرایط فعلی ،شرایط بهتری نصیبم نمی شود و اما دلیل مهم تر خود بچه هایم هسنتد که به آنها علاقه دارم ،می خواهم آنها را جایی برسانم
به آنها افتخار کنم و احساس غرور کنم در مقابل دیگران...
می پرسم:سعی کردی رفتارش را تغییر بدهی یا خودت را؟
می گوید:هیچ وقت آن طوری که من میخواستم عمل نکرد،اصلا به علایق من توجه نمی کند،خیلی به پول علاقه دارد،هم چنینی به خانواده اش البته به صورت افراطی
اگر بخوام وارد جزئیات رفتارش شوم خیلی زیاد است ...
......
نکته اول :دو طرف مرد و زن قصه ی ما تحصیل کرده هستند البته نسل دومی
نکته ی دوم:از احساسشان خیلی خیلی کم کمک گرفته اند...
نکته ی سوم:تلاشی بر ای بهتر شدن اخلاقای بد خود نکردن.
نکته ی سوم:مقید به مذهب هستند.
نتیجه!
نداشتن اخلاق خوب و یکی نبودن سلایق مشکل اصلی این خانواده است.
پیشنهاد!
بچه های خانواده بهترین کمک در تغییر رفتار والدینشان هستند !